در این نوشتار، شناخت معاویه، پسر ابوسفیان با توجه به روایات و اخبار نقل شده در منابع اهل سنت است و نگارنده توانست پس از گرداوری آنها را تنظیم نموده و عنوانهای مناسب برای آنها قرار بدهد و تلاش شده است که تنها یگ پژوهش منصفانه بوده و از هرگونه لعن و دشنام و توهین خودداری شود، امید انکه در روشنگری شکگرایان تاثیربخش بوده و پاسخی کافی به پندارهای شخصیت سازان دروغین باشد.
/270/260/20/
معاويه پسر ابوسفيان صخر بن حرب، نام مادر او هند بود؛ ابوسفيان رهبرى قريش در جنگهاى آنان عليه پيامبر صلی الله علیه وآله را بر عهده داشت، هند مادر معاويه در مكه از اهل فساد بود، زمخشرى در كتاب «ربيع الابرار» گفته است: معاويه به چهار تن نسبت داده مىشود: به مسافر بن ابوعمرو، عُمارة بن وليد، عباس بن عبدالمطّلب و صبّاح آوازه خوان عُمارة. (ر.ك: ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 334 – 336).
عمر در زمان خلافت خود معاويه را پس از مرگ برادرش يزيد بن ابو سفيان فرماندار شام قرار داد، پس از كشته شدن عمر، عثمان او را فرماندار شام قرار داد، پس از كشته شدن عثمان به عنوان خونخواهى عثمان [در برابر على علیه السلام] به پا خاست. (كتاب جمل من انساب الاشراف، ج 5، ص 21).
در منابع معتبر اهل سنت احاديثى از پيامبر صلی الله علیه وآله وارد شده است كه بیانگر نگرانى او صلی الله علیه وآله از به حاكميت رسيدن بنى اميه و مذمّت از آنان و شحص معاویه است.
ابن ابى الحديد نوشته است: شيخ ما ابو عبد اللّه بصرى متكلّم رحمه الله از نصر بن عاصم ليثى، از پدرش روايت كرد كه گفت: من به مسجد آمدم، در حالى كه مردم مىگفتند: «پناه مىبريم به خدا از غضب و خشم خدا و خشم پيامبرش!»، من پرسيدم: «اين سخن چيست؟»، گفتند: هم اكنون از جاى خود برخاست و دست ابو سفيان را گرفت و از مسجد بيرون رفتند، پيامبر صلی الله علیه وآله فرمود: «خدا تابع و متبوع را لعنت كند، چه بسا روزهايى براى امّت من از سوى معاويه داراى سرين خواهد بود»، علاء ابن حريز قشيرى روايت كرد كه پيامبر صلی الله علیه وآله به معاويه فرمود: «اى معاويه تو حتما بدعت را سنّت و زشت را نيكو مىگيرى، خوردن تو فراوان و ستم تو بزرگ است».(شرح نهج البلاغه، ج 4، ص 79).
و در روایت ابن عساكر آمده است كه پيامبر صلی الله علیه وآله به معاويه فرمود: «تو بدى را به عنوان خوبى، خوبى را به عنوان بدى مىگيرى، مدت زمان تو كوتاه و جنگ تو بزرگ است».(تاريخ مدينة دمشق، ج 59، ص 126).
اين نكته بر هيچ مسلمان آگاه از تاريخ جنگهاى پيامبر صلی الله علیه وآله پوشيده نيست كه معاويه به همراه پدر خود ابو سفيان سردمدار مشركان مكّه در جنگهاى صدر اسلام عليه پيامبر صلی الله علیه وآله - از جنگ بدر تا جنگ خندق - حضور فعّال داشت، تا اينكه در روز فتح مكّه به خاطر حفظ جان خود و رهايى از اسارت و بردگى، به ظاهر اسلام آوردند و پيامبر صلی الله علیه وآله در حالى كه مىتوانست آنان را به اسارت و بردگى بگيرد، به آنان فرمود: «اذهبوا، انتم الطلقاء».
پس از فتح مكه آنان كفر خود را پنهان نگاه داشتند و گاه گاه در مجلس بسيار محرمانه آن را ابراز مىنمودند:
ابن عبد البرّ نوشته است: «ابوسفيان در روز فتح مكّه اسلام آورد، در باره اسلام او اختلاف شد... و دستهاى اين راى را دارند كه او از هنگام اسلامش پناهگاه منافقان بود و در جاهليت به زندقه نسبت داده مىشد». او از حسن [بصرى] نقل كرده است كه گفت: آنگاه كه خلافت به عثمان رسيد، ابوسفياشن نزد او رفت و به او گفت: «خلافت پس از قبيله تيم و عدى به تو رسيد، پس آن را همانند توپ بازى به گردش در آور و ميخهاى آن را از بنى اميّه قرار بده، همانا اين پادشاهى است و من بهشت و دوزخ نمىدانم»، عثمان بر سر او فرياد كشيد و به او گفت: «برخيز خدا با تو چنان كند»! اهل اخبار از او اخبارى به اينگونه بىارزش ذكر كردهاند و من آنها را نقل نكردهام، در بعضى از آن اخبار چيزى هست كه بر سالم نبودن اسلام او دلالت دارد. )الاستيعاب، چ 4، ص 241(.
ابن ابى الحديد از شعبى نقل كرده است كه گفت: آنگاه كه عثمان [پس از تمام شدن بيعت با او] به خانه خود داخل شد بنى اميّه نزد او آمدند تا آنجا كه خانه از آنان پر شد؛ سپس درب را به روى آنان بستند، ابوسفيان بن حرب گفت: «آيا كسى جز از شما [بنى اميه] نزد شما حضور دارد؟»، گفتند: «نه»، گفت: «اى بنى اميّه آن [خلافت] را همانند توپ دست به دست كنيد، و آنچه ابوسفيان به آن سوگند ياد مىكند اين است كه نه عذابى وجود دارد و نه حسابى و نه بهشتى و نه دوزخى». شرح نهج البلاغه، ج 9، ص 53. ابن ابى الحديد در جاى ديگر پس از نقل سخن ابوسفيان نوشته است: اين كفر صريح است كه لعنت خدا را در پى دارد. (شرح نهج البلاغه، ج 15، ص 175).
سيوطى در ذيل آيه «وَ ما جَعَلْنا الرُّؤْيَا الَّتى أرَيْناكَ اِلاّ فِتَنَةً لِلنّاسِ وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرْآنِ... فَما يَزيدُهُمْ اِلاّ طُغْيانا كَبيرا»(الاسراء: 60). نوشته است: ابو حاتم، ابن مردويه، بيهقى در دلائل و ابن عساكر از سعيد بن مسيّب نقل كردهاند كه گفت: پيامير صلی الله علیه وآله در خواب خود بنى اميّه را بر روى منبرها ديد، اين موضوع او را نگران كرد، خدا به او وحى فرستاد «اين دنيا است كه به آنان داده شد»، چشم پيامبر صلی الله علیه وآله روشن شد، اين همان سخن خدا است كه فرمود: «وَ ما جَعَلْنا الرُّؤْيَا الَّتى أرَيْناكَ اِلاّ فِتَنَةً...»؛ يعنى رنج و بلا براى مردم. (تفسير الدرّ المنثور، ج 5، ص 310؛ ابن مردويه، مناقب على بن ابى طالب (ع)، ص 164، ح 206).
ابن ابى الحديد از امالى ابو جعفر محمد بن حبيب، از ابن عباس نقل كرد كه عمر در آخرين روزهاى حكومت خود از خلافت به ستوه آمد و از ناتوانى ترسيد و از سياست با مردم بيزار گرديد و همواره از خدا مىخواست مرگ او را برساند، يك روز من نزد او بودم او به كعب الاحبار گفت: «من دوست دارم اين كار را به كسى بسپارم كه به آن قيام كند و من گمان مىكنم وفاتم نزديك شد، تو در باره على چه مىگويى؟ رأى خودت را به من مشورت بده و آنچه را كه نزد شما [كتابهاى يهود] وجود دارد براى من بگو، زيرا شما مىپنداريد كه كار ما در كتابهاى شما نوشته شده است»، كعب الاحبار گفت: «اما به عنوان رأى بگويم رأى من اين است كه او [براى خلافت] صلاحيت ندارد، او در دين مردى متين و استوار است و بر كارهاى پنهان پردهدرى نمىكند و در برابر لغزش بردبارى نشان نمىدهد و با اجتهاد رأى خود كار مىكند، اين با سياست رعيت هيچگونه سازگارى ندارد. و امّا آنچه ما در كتابهايمان مىيابيم اين است كه او و فرزندان او به حكومت نمىرسند و اگر به حكومت برسد هرج و مرج سخت روى مىدهد»، عمر گفت: «اين چگونه مىشود؟»، كعب گفت: «چون او [در جنگهاى زمان پيامبر صلی الله علیه وآله با مشركان مكه] خونها را بر زمين ريخت، پس خدا او را از حكومت محروم كرد، زيرا داوود آنگاه كه مىخواست ديوارهاى بيت المقدس را بنا كند، خدا به او وحى فرستاد تو آنها را بنا نكن، چون تو خونها ريختهاى، تنها سليمان بايد آنها را بنا كند»، عمر گفت: «آيا [داوود] آنها [خونها] را بر اساس حق نريخت؟»، كعب گفت: «داوود آنها را به حق ريخت»، عمر گفت: «امر حكومت نزد شما به چه كسى منتهى مىشود؟»، كعب گفت: «ما مىيابيم كه پس از صاحب شريعت و دو تن از اصحاب او به دشمنانى كه او با آنان جنگيده و آنان با او جنگ كردهاند و او صلی الله علیه وآله با آنان براى دين جنگ كرد مىرسد»، عمر كلمات استرجاع بر زبان جارى كرد و گفت: «اى ابن عباس آيا شنيدى؟ به خدا سوگند من مانند اين را از پيامبر صلی الله علیه وآله شنيدم، من از او شنيدم كه مىگفت: «بنى اميّه بر منبر من بالا مىروند، من در خوابم ديدم آنان همانند عربدهكشيدن ميمون بر روى منبر من عربده مىكشند، در باره آنان نازل شد: «وَ ما جَعَلْنا الرُّؤْيَا الَّتى أرَيْناكَ اِلاّ فِتَنَةً لِلنّاسِ»».(شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 81).
ابن ابى الحديد در باره «وَالشَّجَرة الملعونة فى القرآن» نوشته است: مخالفى وجود ندارد كه او [خدا] تبارك و تعالى با آن بنى اميّه را اراده كرد. (شرح نهج البلاغه، ج 15، ص 175).
و در جاى ديگر در پاسخ به فضيلت تراشىهاى بنى اميه براى خودشان، نوشته است: مفسران همگى آن [تفسير شجره ملعونه به بنى اميّه] را گفتهاند و در باره آن اخبار فراوان روايت كردهاند، شما [بنى اميه] نمىتوانيد آن را انكار كنيد. (شرح نهج البلاغه، ج 15، ص 291).
سيوطى در تفسير سوره «القدر» نوشته است: ترمذى، ابن جرير، طبرانى، ابن مردويه و بيهقى در دلائل از يوسف بن مازن روؤاسى نقل كردهاند كه گفت: پس از صلح حسن [امام مجتبى علیه السلام] با معاويه، مردى به حسن گفت: «تو روى مؤمنان را سياه كردهاى»، حسن گفت: خدا تو را رحمت كند، هرگز مرا سرزنش مكن! زيرا پيامبر صلی الله علیه وآله در خواب بنى اميّه را روى منبر خود ديد، اين موضوع بر او ناگوار آمد، پس آيه «اِنّا أعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ» نازل شد، [و در تفسير آيه به پيامبر صلی الله علیه وآله خطاب شد] «و اين [كوثر] نهر آبى در بهشت است» و آيه «اِنّا أنْزَلْناهُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ - الى - لَيْلَلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ ألْفِ شَهْرٍ» نازل شد، [و در تفسير آيه به پيامبر صلی الله علیه وآله گفته شد] «اى محمد! [در آن هزار شب] بنى اميّه پس از تو به حكومت مىرسند».(سيوطى، الخصائص الكبرى، ج 2، ص 201؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 407).
از حسن بن على[علیه السلام] روايت شد: قاسم گفت: ما [مدّت حكومت بنى اميه را] شمرديم هزار ماه شد، نه بيشتر، نه يك روز كمتر. (الدرّ المنثور، ج 8، ص 569؛ الخصائص الكبرى سيوطى، ج 2، ص 201؛ اسد الغابه، ج 2، ص 19؛ تاريخ مدينة دمشق، ج 13، ص 278 - 279؛ بيهقى، دلائل النبوه، ج 6، ص 509؛ مقريزى، امتاع الاسماع، ج 5، ص 360؛ ابن مردويه، مناقب على بن ابى طالب (ع)، ص 165، ح 209).
قرطبى در ذيل آيه «وَ ما جَعَلْنا الرُّؤْيَا الَّتى أرَيْناكَ اِلاّ فِتَنَةً لِلنّاسِ وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرْآنِ...» (الاسراء: 60). از سهل بن سعد نقل كرد كه گفت: اين خواب پيامبر صلی الله علیه وآله بود كه بنى اميّه را ديده بود همانند ميمون از منبر او بالا مىروند، از اين خواب اندوهگين شد، و خندان ديد نشد تا اينكه وفات كرد، سپس آيه نازل شد و خبر داد كه اين حكومت آنان و به بالاى منبر رفتنشان را خدا براى مردم فتنه و امتحان قرار مىدهد. (الجامع لاحكام القرآن، ج 10، ص 185).
از عمر بن خطاب نقل شده است كه در باره سخن خدا: «ألَم تَرَ إلَى الَّذين بدَّلوا نعمة اللّه كفرا...» (ابراهيم: 28). گفت: دو دودمان فاسد از قريش، بنى اميّه و بنى مغيره هستند».(متقى هندى، كنز العمّال، ج 2، ص 444، ح 4452).
صاحب كتاب «الغارات» از اعمش، از انس بن مالك روايت كرد كه گفت: من از پيامبر صلی الله علیه وآله شنيدم مىفرمود: «به زودى مردى از امّت من بر مردم چيره مىشود كه بزرگ روده و پر خوراك است، مىخورد سير نمىشود، بار گناه انس و جنّ را بر دوش مىكشد، روزى به دنبال زمامدارى مىرود، در آن هنگام كه او را يافتيد شكم او را بدريد»، راوى گفت در دست پيامبر 9تازيانهاى بود كه آن را به سوى شكم معاويه گرفته بود. (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 4، ص 108).
ابن ابى الحديد پس از نقل اين روايت نوشت: اين خبر با چيزى مناسبت دارد كه على علیه السلام در نهج البلاغه گفته و تأكيد كننده رأى ما است كه مقصود از آن مرد معاويه است.
سيوطى خواب پيامبر صلی الله علیه وآله در مورد بنى اميه بر روى منبرش را از ابو المسيّب(الخصائص الكبرى، ج 2، ص 201)، بيهقى از سعيد بن مسيّب(دلائل النبوه، ج 6، ص 509). و ابن ابى الحديد از عمر(شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 81) نقل كرده است.
سبط بن جوزى جريان هتاكى معاويه و گروهى از پيروان او كه عمرو بن عاص، وليد بن عقبه، برادر مادرى عثمان و عتبه در ميان آنان بودهاند را نقل كرده و در آن آمده است: امام حسن علیه السلام يكى يكى به هتاكىهاى آنان پاسخ داد و در پاسخ به هتاكى معاويه گفت: و امّا تو اى معاويه! پيامبر صلی الله علیه وآله در جنگ احزاب به تو نگاه كرد، پدرت را سوار بر شتر نر ديد كه برادرت شتر را از جلو مىكشيد و تو آن را از پشت سر مىراندى و فرمود صلی الله علیه وآله: «لَعَنَ اللّهُ الرّاكِبَ وَالْقائِدَ وَالسّائِقَ»(تذكرة الخواص، چاپ تهران، ص 200 - 201، باعونى، جواهر المطالب، ج 2، ب 71، 0ص 218). و در هيچ جنگى پدر تو در برابر پيامبر صلی الله علیه وآله قرار نگرفت جز اينكه حضرت او را لعنت فرستاد، در حالى كه تو همراه او بودى، عمر حكومت شام را به تو سپرد، تو به او خيانت كردى؛ سپس عثمان حكومت شام را به تو سپرد، تو [در يارى رساندن به او] درنگ كردى، تو پدرت را از پذيرفتن اسلام باز مىداشتى... (تذكرة الخواص، چاپ تهران، ص 200 – 201).
در مناشده امام حسن مجتبى علیه السلام با معاويه و يارانش [پس از اينكه معاويه، عمرو عاص، وليد بن عقبه و عقبة بن ابى سفيان به توهين على علیه السلام و لعن او پرداختند، در پاسخ آنان] فرمود: «و شما را به خدا سوگند مىدهم بگوييد آيا نمىدانيد كه او صاحب پرچم پيامبر خدا صلی الله علیه وآله در جنگ بدر بود و پرچم مشركان با معاويه و پدر او بود؛ سپس در جنگ اُحُد و جنگ احزاب با شما رو به رو شد، در حالى كه پرچم پيامبر خدا صلی الله علیه وآله با او بود و پرچم شرك با تو و پدرت بود و در همه اين جنگها خدا پيروزى را بهره او، حجّت او را غالب، او را در دعوتش يارى و سخن او را تصديق مىكرد؟ و پيامبر خدا صلی الله علیه وآله در همه اين جنگها از او راضى و بر تو و پدرت خشمناك بود؟ اى معاويه! آيا به ياد دارى آن روز را كه پدرت سوار بر جمل سرخرنگ آمد و تو افسار آن شتر را مىكشيدى و برادرت عتبه از پشت سر آن را مىراند، پيامبر خدا صلی الله علیه وآله شما را ديد و فرمود: «أَللهُمَّ الَّعَنِ الرّاكِبَ وَالْقائِدَ وَالسّائِقَ»؟. (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 289؛ باعونى، جواهر المطالب، ج 2، ب 71، ص 218).
با سندى از عمران بن حصين روايت شد: پيامبر صلی الله علیه وآله در حال مردن از سه قبيله بغض داشت: بنى اميه، بنى حنيفه و ثقيف. (طبرانى، المعجم الكبير، ج 18، ص 169، ح 379).
احمد بن زينى دحلان، مفتى مكّه نوشته است: از عمران بن جابر جعفى نقل شده است كه گفت: من از پيامبر صلی الله علیه وآله شنيدم كه - سه بار - فرمود: «وَيْلٌ لِبَنى اُمَيَّةَ»، اين افراد [بنى اميّه و بنى مروان] چهارده تن به خلافت رسيدند، نخستين آنان معاوية بن ابو سفيان و آخرين آنان مروان بن محمد بود، مدّت حكومت آنان هشتاد و دو سال؛ يعنى هزار ماه بود. (السيرة النبويه، ج 1، ص 191).
حديث «ويل لبنى اميّة» - سه بار - با سندى از سالم حضرمى نيز نقل شده است. (متقى هندى، كنز العمّال، ج 11، ص 165، ح 31059).
عمرو بن مره از ابو عبد الله بن سلمه، از على علیه السلام روايت كرد كه گفت: من در شب پيش پيامبر صلی الله علیه وآله را در خواب ديدم، نزد او زبان به گله [از مردم] گشودم، فرمود: «اين دوزخ است، نگاه كن چه كسى در آن است»، من نگاه كردم معاويه و عمرو عاص را ديدم وارونه با پاهايشان آويزانند و سر آن دو سنگباران مىشود. (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 4، ص 109؛ نصر بن مزاحم، وقعة صفين، ج 4، ص 218).
از ابوسعيد خدرى نقل شد كه گفت: پيامبر صلی الله علیه وآله فرمود: «اهل بيت من به زودى پس از من از امّت من كشتار و آوارگى را خواهند ديد، سرسختترين قوم در كينه ورزيدن با ما بنى اميه، بنى مغيره و بنى مخزوم هستند».(جواهر العقدين، القسم الثانى، ج 2، ص 348؛ سخاوي، استجلاب ارتقاء الغرف2 – 3: 592، رقم322).
متقى هندى از نعيم بن حماد در كتاب «فتن» از بجاله نقل كرد كه گفت: به عمران بن حُصَين گفتم: «از مبغوضترين مردم نزد پيامبر صلی الله علیه وآله براى من بگو»، گفت: «آيا تا هنگام مرگ من پنهان نگاه مىدارى؟»، گفتم: «آرى»، گفت: «بنو اميّه، ثقيف و بنو حنيفه».(كنز العمّال، ج 11، ص 274، ح 31500).
طبرانى با سندى از ابن عباس نقل كرد كه پيامبر صلی الله علیه وآله فرمود: «يَكُونُ عَلَيْكُمْ أُمَراءُ، هُمْ شَرٌّ عِنْدَ اللّهِ مِنَ الْمَجُوسِ». (المعجم الصغير، ص 421، ح 1020).
«بر شما زمامدارانى حكومت خواهند كرد كه از مجوسان بدترند».
از ابوذر روايت شد كه: پيامبر صلی الله علیه وآله فرمود: «نخستين كسى كه سنّت مرا وارونه مىسازد مردى از بنى اميّه است».(سيوطى، الخصائص الكبرى، ج 2، ص 267؛ متقى هندى، كنز العمّال، ج 11، ص 167، ح 31062 و 31063).
بيهقى در باره اين حديث و در توجيه آن گفت: «احتمالاً آن شخص يزيد بن معاويه باشد».(الخصائص الكبرى، ج 2، ص 267).
انگيزه اين توجيه اين است كه آنان معاويه را از اصحاب پيامبر صلی الله علیه وآله و همه اصحاب را عادل مىدانند، از اينرو وهن معاويه را اگرچه از زبان مقدس پيامبر صلی الله علیه وآله وارد شده باشد بر نمىتابند، در حالى كه اگر به احاديث ديگر در باره بنى اميّه و معاويه توجه نمايند و با توجه به عملكرد معاويه [كه مواردى از آنها را در ادامه مىخوانيد] نخستين مردى از بنى اميه كه اين حديث شريف بر او تطبيق مىكند معاويه است و بر فرض كه پسرش يزيد باشد اين معاويه بود كه - بر خلاف پيمانش با امام حسن مجتبی - يزيد را جانشين خود قرار داده بود.
از ابوذر نقل شده است كه گفت: من از پيامبر صلی الله علیه وآله شنيدم فرمود: «آنگاه كه بنى اميّه به چهل تن برسند بندگان خدا را به بردگى خويش و مال خدا را به سان كندوى عسل در اختيار خويش مىگيرند و دين خدا را تباه مىكنند».(حاكم نيشابورى، المستدرك، ج 4، ص 525 - 526، ح 8475/183 و 8476/184؛ سيوطى، الخصائص الكبرى، ج 2، ص 200؛ متقى هندى، كنز العمّال، ج 11، ص 165، ح 31058).
ابن حجر هيثمى مكّى با اينكه در دفاع از معاويه كتابچهاى نوشته و آن را در ادامه كتاب «الصواعق المحرقه» به چاپ رساندهاند، در آن كتابچه يكى از اشكالات بر معاويه را گفته است: بخارى در باب معاويه از فضائل و مناقب معاويه چيزى نقل نكرد، به اين جهت كه او در فضيلت معاويه هيچ روايتى را صحيح نمىداند. (تطهير الجنان واللسان ضميمه الصواعق المحرقه، ص 9 – 10).
سپس ابن حجر در مقام پاسخ سخنانى گفت كه شايد خود او را نيز قانع نكرده باشد، جز بازارگرمى در ميان اندكى از عوام متعصّب اهل سنّت كه تحت بمباران شديد سلفيون جاهل قرار دارند و چشم و گوش آنان از حقايق بسته شده است.
از عبد الله بن عمر نقل شد كه پيامبر خدا صلی الله علیه وآله فرمود: «يَمُوتُ مُعاوِيةُ عَلى غَيْرِ اْلاِسْلامِ»(نصر بن مزاحم، وقعة صفين، ج 3، ص 217)؛ يعنى: «معاويه بر غير آيين اسلام مىميرد».
از جابر بن عبد اللّه نقل شد كه پيامبر خدا صلی الله علیه وآله فرمود: «يَمُوتُ مُعاوِيَةُ عَلى غَيْرِ مِلَّتى»(وقعة صفين، ج 3، ص 217).؛ يعنى: «معاويه بر غير آيين من مىميرد».
از بَراء بن عازب نقل شد كه گفت: ابوسفيان مىآمد، در حالى كه معاويه با او بود، پيامبر خدا صلی الله علیه وآله فرمود: «اَللّهُمَ الْعَنِ التّابِعَ وَالْمَتْبُوعَ، اَللّهُمَّ عَلَيْكَ بِاْلأُقَيْمِسِ»، (وقعة صفين، ج 2، ص 217 – 218) «خدایا اين تابع و متبوع را لعنت كن، خدایا! بر تو باد به أُقَيْمِس»، پسر براء از پدر خود پرسيد: «اُقيمِس كيست؟»، گفت: «معاويه».
از عبد اللّه بن عمر نقل شده است كه گفت: «ميان تابوت معاويه و تابوت فرعون تنها يك درجه فاصله وجود دارد، و اين يك درجه [براى معاويه] پايين نيامد جز اينكه او [فرعون] گفت: «أَنَا رَبُّكُمُ اْلأعْلى».(نصر بن مزاحم، وقعة صفين، ج 4، ص 217 – 218).
نصر بن مزاحم با سندى از على بن اقمر كه به همراه گروهى به شام نزد معاويه رفته و در آنجا عبد اللّه بن عمر را ديده بود نقل كرد كه گفت: عبد اللّه بن عمر در باره معاويه گفت:... پيامبر خدا صلی الله علیه وآله به ابوسفيان نگاه كرد كه سواره بود، معاويه و يزيد بن ابوسفيان به همراه او بودند، در حالى كه يكى از آن دو مهار مَرْكَب ابو سفيان را از جلو مىكشيد و ديگرى آن را از پشت سر مىراند، پيامبر خدا صلی الله علیه وآله با نگاه به آن سه، فرمود: «خدایا! كسى كه آن مركب را از جلو مىكشد و كسى را كه آن را از پشت سر مىراند و كسى كه سوار بر آن است را لعنت كن». پرسيديم: تو آن را از پيامبر صلی الله علیه وآله شنيدهاى؟ گفت: آرى، وگرنا دو چشمم نابينا گردد و دو گوشم كر گردد. (وقعة صفين، ص 220).
از حسن [بصرى] و ابو سعيد با سندهاى متعدد نقل شد كه پيامبر صلی الله علیه وآله فرمود «اِذا رَأَيْتُمْ مُعاوِيَةَ عَلى مِنْبَرى يَخْطِبُ فَاقْتُلُوهُ». (ابن عساكر، تاريخ مدينة دمشق، ج 59، ص 155 - 157؛ نصر بن مزاحم، وقعة صفین 4: 216).«هر گاه معاويه را ديديد بر روى منبر من خطابه ايراد مىكند او را بكشيد»، «اگر معاويه را بر روى منبر من ديديد او را بكشيد»، «اگر معاويه را بر روى اين چوبها ديديد او را بكشيد».(تاريخ مدينة دمشق، ج 59، ص 155 - 156 با سندها و الفاظ متعدد متقارب).
نصر بن مزاحم در ادامه آورده است: ابوسعيد خدرى گفت: «ما انجام نداديم [معاويه را بر روى منبر پيامبر صلی الله علیه وآله ديديم و او را نكشتيم] و رستگار نشديم».(وقعة صفين، ج 4، ص 216).
نصر بن مزاحم حديث پيامبر صلی الله علیه وآله در باره كشتن معاويه در صورت ديدن او بر روى منبرش را از زر بن حُبَيش و عبد اللّه بن مسعود نيز نقل كرده است. (هشت حديث اخير از نصر بن مزاحم، كتاب وقعة صفين، ج 4، ص 217 – 221).
معاويه در نامهاى به عبد اللّه بن عمر از او درخواست كرد تا وى را در جنگ عليه على علیه السلام يارى برساند، ابن عمر در پاسخ به معاويه و عمرو بن عاص نوشت: «امّا تو اى معاويه طليقی [آزاد شده از بردگى در فتح مكّه] و امّا اى عمرو تو متّهمى، قابل اعتماد نيستى، شما دو تن از يارى رساندن من دست بكشيد كه براى شما نه كمك دهندهاى وجود دارد و نه ياورى».(وقعة صفين، ج 2، ص 63).
ابن ابى الحديد نوشته است: معاويه نزد شيوخ ما در دينش تضعيف شده و او را به زنديق بودن متهم كردهاند. (شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 340).
خوانندگان گرامى احاديث پيامبر صلی الله علیه وآله در باره لعن بر معاويه و بنى اميّه را از منابع فراوان اهل سنّت ملاحظه كردهايد و دريافتيد كه اين احاديث از ساختههاى شيعه نيست، بلكه يك واقعيت وارد شده از پيامبر صلی الله علیه وآله است. به رغم اين همه احاديث در منابع اهل سنّت، مشاهده مىشود كه برخى از سلفيون حديث لعن بر معاويه را به شيعه نسبت دادهاند. (موسوعة ماذا تعرف عن الفرق والمذاهب، ج 3، ص 1240).
به اين دسته از مدعيان تسنن بايد گفت يا خيلى نادانيد، چون از منابع خود نيز آگاه نیستيد، يا [به جاى محبّت به اهل بيت پيامبر صلی الله علیه وآله كه از واجبات قرآن است]، دوست داشتن معاويه [همانند دوست داشتن گوساله سامرى از سوى بنى اسرائيل] آنچنان در تار و پود شما تنيده شد كه چشم شما را نابينا و گوش شما را ناشنوا كرد، تا آنجا كه به آسانى حديث پيامبر صلی الله علیه وآله را انكار مىکنيد.
پيامبر صلی الله علیه وآله مىدانست كه معاويه براى جنايتها و ستمگرىهاى خود نيازمند عمرو عاص است و بدون نقشههاى شيطانى عمرو عاص نمىتواند كارى را به پیش ببرد، از اينرو او صلی الله علیه وآله توصيه كرد كه آن دو را از هم جدا كنيد:
متقى هندى از شداد بن أوس نقل كرد كه پيامبر صلی الله علیه وآله فرمود: «اِذا رَأَيْتُمْ مُعاوِيَةَ وَ عَمْرَو بْنَ الْعاصِ جَميعا فَفَرُّقُوا بَيْنَهُما». (كنز العمّال، ج 11، ص 196، ح 31204).
«آنگاه كه معاويه و عمرو عاص را با هم ديديد آن دو را از هم جدا كنيد».
حديث ياد شده از زيد بن ارقم نيز نقل شده و در ادامه حديث آمده است: زيرا آن دو هرگز براى كار خوب كنار هم قرار نمىگيرند».(نصر بن مزاحم، وقعة صفين، ج 4، ص 218).
1. نصر بن مزاحم با سندى از ابو هلال نقل كرد كه از ابو برزه اسلمى شنيده است كه آنان با پيامبر صلی الله علیه وآله بودند، غنايى را شنيدند، در جستجوى آن بر آمدند، مردى ايستاد گوش فرا داد - اين پيش از تحريم خمر بود - آن مرد نزد آنان [آوازخوانان] رفت؛ سپس بر گشت و گفت: اين معاويه و عمرو عاص هستند كه [با خواندن شعر با آواز] به يكديگر پاسخ مىدهند... پيامبر صلی الله علیه وآله دو دست خود را بالا گرفت و گفت: خدیا! آنان را در فتنه گرفتار ساز! خدایا آنان را سرسختانه به آتش دوزخ بينداز».«أَللّهُمَّ أَرْكِسْهُمْ فِى الْفِتْنَةِ رَكْسا، أَللّهُمَّ دُعَّهُمْ اِلَى النّارِ دَعّا». (وقعة صفين، ج 4، ص 219).
2. ابن كثير در تاريخ خود از ابن عباس نقل كرد كه گفت: من با كودكان بازى مىكردم، ناگهان پيامبر خدا صلی الله علیه وآله را ديدم مىآيد، من [به خودم] گفتم: او نيامد جز به سوى من، من خود را در كنار دربى گرفتم، او يك يا دو بار به من گفت: خطا كردى؛ سپس گفت: «برو و معاويه را نزد من بخوان» - و او [معاويه] كاتب وحى بود - من رفتم و او را [نزد پيامبر صلی الله علیه وآله] خواندم، گفتند: «او در حال خوردن است»، نزد پيامبر 9آمدم و گفتم: او در حال خوردن است، او فرمود: «برو و او را بخوان»، من براى بار دوم رفتم، گفتند: «او در حال خوردن است»، [نزد پيامبر 9آمدم و] گفتم: «او در حال خوردن است»، او صلی الله علیه وآله فرمود: «برو و او را بخوان»، من رفتم و خبر دادم كه در حال خوردن است، او صلی الله علیه وآله در بار سوم فرمود: «لا أشْبَعَ اللّهُ بَطْنَهُ» [خدا شكم او را سير نكند]، او از آن پس سير نمىشد. (البداية والنهاية، ج 8، ص 96 - 97؛ بلاذرى، كتاب جمل من انساب الاشراف، ج 5، ص 133).
بسيار روشن است كه پيامبر صلی الله علیه وآله در حديث ياد شده معاويه را مذمّت و نفرين كرد، به ويژه اينكه سه بار از فرمان پيامبر 9تخطى كرده و رنجش او را فراهم آورده بود و سير نشدن شكم دعا نيست تا ابن كثير آن را توجيه كند و آن را فضيلتى براى معاويه به شمار آورد، بلكه نفرينى برخاسته از خشم و غضب پيامبر (ص) است.
پيش از اين احاديث در سر حدّ تواتر نقل شد كه پيامبر صلی الله علیه وآله يكى از فضايل على علیه السلام را مبارزه او با ناكثان، قاسطان و مارقان بر شمرد، و مقصود از قاسطان سردمداران جنگ صفين يعنى معاويه و عمرو عاص است، خدا در باره سرانجام قاسطان فرمود: «وَ اَمَّا الْقاسِطُونَ فَكانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَبا». (الجنّ: 15).«و اما قاسطان هيزم آتش دوزخاند»، آن احاديث به مانند صغراى دليل و آيه قرآن به مانند كبراى دليل نتيجه مىدهد كه معاويه در روز رستاخيز هيزم آتش دوزخ است.
محمود شكرى نوه محمود آلوسى در تكمله كتاب جدّ خود نوشته است: آن سخن را كه اهل تزوير مىگويند تو را فريب ندهد، از اينكه آنان [اهل سنّت] مىگويند «معاويه پس از شهيد خليفه است»، هرگز چنين نيست، بلكه آنان مىگويند خلافت او پس از صلح حسن[علیه السلام] صحيح است، جز اينكه او از راشدين نيست و راشدون پنج تن هستند، بلكه آنان مىگويند او باغى [شورش كننده عليه خليفه مسلمانان] است، اگر بگوييد آنگاه كه باغى بودن او ثابت باشد چرا لعن بر او جايز نباشد؟ پاسخش اين است كه اهل سنّت لعن بر مرتكب گناه كبيره را مطلقا جايز نمىدانند. (نهج السلامة الى مباحث الامامة، ص 138 – 139).
ابن عساكر نقل كرد كه پيامبر صلی الله علیه وآله به معاويه فرمود: «تو در رأس كارهاى مهم قرار مىگيرى، آرام آرام، بزرگسالان در آن زمينگير مىشوند و كودكان به جوانى مىرسند، بدى را به جاى خوبى و خوبى را به جاى بدى قرار مىدهى، زمان حكمرانى تو اندك و جنگ تو بزرگ است، مگر اينكه پروردگارت به تو ترحم كند».«أنتَ رَأْسُ الخِطَمِ و مفتاح العظم، خفتا خفتا، يهزم فيها الكبير و يربو فيها الصغير، و تتّخذ السيّئةَ حَسَنَةً وَالحَسَنَنَةَ قبيحةً، أجلك يسير و حربك عظيم، اِلاّ أَنْ يرحمك ربُّكَ». (تاريخ مدينة دمشق، ج 59، ص 126).
امام حسن علیه السلام پس از صلح با معاويه و آمدن معاويه به كوفه، با درخواست او بر بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى خدا گفت: «اگر شما ميان جابلق و جابرس [مشرق و مغرب] بگرديد تا مردى را پيدا كنيد كه جدّ او پيامبر باشد جز من و برادرم حسين پيدا نمىكنيد، ما با معاويه بيعت كرديم و تشخيص داديم حفظ خون مسلمانان بهتر است، من نمىدانم شايد اين فتنهاى براى شما و كالايى تا هنگام رستاخيز باشد» - با دست خود به معاويه اشاره كرد - معاويه خشمناك شد و سخنرانى كرد، پس از سخنرانى [به امام علیه السلام] گفت: «از سخنت چه چيزى قصد كردهاى؟» گفت: «چيزى را قصد كردهام كه خدا از آن قصد كرده است. (ذهبى، سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 271 - 272؛ ابن عساكر، تاريخ مدينة دمشق، ج 13، ص 275).
مقصود امام حسن علیه السلام اين بود كه معاويه از اين صلح براى پيمان شكنى، فتنهگرى، قتل و خونريزى بى گناهان بهره بردارى مىكند.
على علیه السلام در باره معاويه و عمرو عاص سخنانى دارد كه برخى از آنها در اينجا نقل مىشود، تا پاسخى به كسانى باشد كه مىگويند ميان على علیه السلام و معاويه كينهاى وجود نداشت:
الف: ابن ابى الحديد خشم على علیه السلام بر پنج تن و لعنت فرستادن او بر آنان را نقل كرد، آنان معاويه، عمرو بن عاص، ابو الاعور سلمى، حبيب بن مسلمه و بسر بن ارطاة بودهاند. (شرح نهج البلاغه، ج 15، ص 98).
ب: آنگاه كه معاويه با پيشنهاد عمرو عاص فرمان داد تا سپاه او با تظاهر به صلح خواهى قرآنها را بر روى نيزه قرار بدهند، گروهى از ياران على علیه السلام فريب آن را خورده و از على علیه السلام پذيرفتن تحكيم را درخواست كردند، او گفت: «آنان مقصودشان كتاب خدا نيست، اين يك نيرنگ است، اى بندگان خدا تقوا پيشه كنيد و بر حق و صداقت خود و نبرد بر ضد دشمن خود استوار بمانيد، زيرا معاويه، عمرو عاص و پسر ابو سرح اهل دين و قرآن نيستند، من آنان را از شما بهتر مىشناسم». (باقلانى، مناقب الائمّة الاربعه، ص 126، ش 217).
ج: على علیه السلام در نامهاى به زياد بن ابيه نوشت: «و من دانستم كه معاويه به تو نامهاى نوشته است تا عقل تو را بلغزاند و اراده تو را سست گرداند، از او دورى كن، همانا او شيطان است، از پيش روى انسان و پشت سر او و از راست و چپ او در آيد، تا در هنگام غفلت او را تسليم خود كند و درك و شعور او را بربايد...». (نهج البلاغه، صبحى الصالح، نامه 44).
سَلَفيون مدّعى تسنّن خود را به نادانى زده و تلاش دارند معاويه را تزكيه كنند، در اين راستا ادعا مىكنند ميان على علیه السلام و معاويه كينهاى وجود نداشت، در حالى كه كينه معاويه با على علیه السلام از جنگ بدر آغاز شده بود، چنانكه (در ادامه با عنوان انگیزه معاویه برای جنگ علیه علی (ع) میخوانید) كه معاويه در راستاى دشمنى با على علیه السلام از نقل فضايل او علیه السلام و اهل بيت او ممانعت مىكرد و فرمان داده بود تا در فضيلت ابوبكر، عمر، عثمان و صحابه حديث درست كنند.
1. نقل شده است: معاويه، على علیه السلام را بر روى منبر لعنت كرد و به كارگزاران خود نوشت تا او را بر روى منبرهاى خود لعنت كنند و آنان اين كار را انجام دادند. (ابن مردویه، مناقب على بن ابى طالب عليهالسلام، ص 82، ح 68).
2. آنگاه كه حسن [امام مجتبى علیه السلام] وفات كرد، معاويه براى حج حركت كرد و وارد مدينه شد و مىخواست على بن ابىطالب را بر روى منبر پيامبر صلی الله علیه وآله لعن كند، به او گفتند: «در اينجا سعد وقاص است و ما فكر نمىكنيم او به اين كار رضايت بدهد، شخصى را نزد او بفرست و رأى او را جويا شو»، معاويه شخصى را نزد سعد فرستاد و اين موضوع را به او گفتند، سعد در پاسخ گفت: «به خدا سوگند اگر اين كار را انجام بدهى من از اين مسجد بيرون مىروم و به آن باز نمىگردم»، معاويه از اين كار خوددارى كرد تا سعد وفات كرد، پس از وفات سعد، او [على علیه السلام] را بر روى منبر لعنت فرستاد و به كارگزاران خود نوشت تا اين كار را انجام بدهند و به آنان فرمان داد تا او را بر روى منبرهاى خود لعن كنند، اصحاب پيامبر صلی الله علیه وآله به اين كار اعتراض كردند و آن را كار ناشايست بزرگ دانستند و در باره آن سخن گفتند و تلاش فراوان كردند [تا معاويه از لعن بر على علیه السلام خوددارى كند]؛ ولى فايده نبخشيد، امّ سلمه همسر پيامبر صلی الله علیه وآله در نامهاى به معاويه نوشت: «شما خدا و پيامبرش صلی الله علیه وآله را بر روى منبرهايتان لعن مىكنيد، چون شما على بن ابىطالب و دوستداران او را لعن مىكنيد، من گواهى مىدهم كه پيامبر صلی الله علیه وآله او را دوست داشت و خدا او را دوست داشت»، معاويه هيچ توجهى به سخن او نكرد. (باعونی، جواهر المطالب، ج 2، ب 72، ص 228).
3. معاويه در كوفه مىنشست و از مردم براى برائت از على [علیه السلام] بيعت مىگرفت. (ابن عبد ربّه، العقد الفريد، ج 1، ص 77 – 78).
4. در سال پنجاه و سه هجرى كه حُجر بن عدى و ياران او را با فرمان معاويه دستگير كردند، به مرج عذراء رسيدند، رسول معاويه آمد و از جانب معاويه حُجر و ياران او را به سبب پذيرفتن ولايت على علیه السلام به گمراهى و كفر متهم كرد و گفت: معاويه مرا به كشتن شما فرمان داد، مگر اينكه از كفر خود بر گشته و ابوتراب را لعنت كنيد و از او برائت بجوييد؛ ولى حُجر و نيمى از يارانش برائت از على علیه السلام را نپذيرفتند و حاضر نشدند او را لعنت كنند، به همين جهت آنان را در گورهايشان سر از تنشان جدا كردند. (مسعودى، مروج الذهب، ج 3، ص 4).
ابن تیمیه می نویسد: «وأما ما ذكره من لعن علي فإن التلاعن وقع من الطائفتين كما وقعت المحاربة وكان هؤلاء يلعنون رؤوس هؤلاء في دعائهم وهؤلاء يلعنون رؤوس هؤلاء في دعائهم وقيل إن كل طائفة كانت تقنت على الأخرى والقتال باليد أعظم من التلاعن باللسان». (منهاج السنة النبوية ج 4 ص 468).
در مورد آنچه مؤلف در مورد لعن علي ذکر کرده، بايد گفت: لعنت کردن از جانب هر دو گروه بوده، همچنانکه محاربه از هر دو طرف بوده است: هر گروهي بزرگان گروه مخالف را در دعايشان لعنت مي کردند. گفته شده که هر دو گروه همديگر را لعنت مي کردند ولي به هر حال جنگ با شمشير از لعنت با زبان شديدتر است.
نکته اول: اینکه حضرت امیر علیه السلام معاویه را لعنت نموده نشانه ملعون بودن معاویه است چرا که اعمال حضرت امیر علیه السلام مطابق قرآن بوده و مردم مامور به تبعیت از ایشان هستند. البانی در « صحيح الجامع الصغير » آورده است:
«إني تارك فيكم ما إن تمسكتم به لن تضلوا بعدي أحدهما أعظم من الآخر كتاب الله حبل ممدود من السماء إلى الأرض وعترتي أهل بيتي ولن يتفرقا حتى يردا علي الحوض فانظروا كيف تخلفوني فيهما» .
(صحيح) ... [ت] عن زيد بن أرقم. (الروض النضير 977، المشكاة 6144).(صحيح الجامع الصغير وزيادته ج 1 ص 482 ح 2458).
رسول الله (صلی الله علیه وآله) فرمود: من چیزی بین شما بر جای می نهم که اگر بدان تمسک کنید، بعد از من هرگز گمراه نخواهید شد. یکی از آن دو از دیگری عظیم تر است: کتاب خدا رشته ای است که از آسمان به زمین کشیده شده است. و دیگری عترت که اهل بیت منند. این دو هرگز از هم جدا نمی گردند تا بر سر حوض (کوثر) نزد من وارد شوند. پس بنگرید بعد از من با ایشان چگونه رفتار می کنید.
البانی بعد از نقل روایت می نویسد:(صحيح) این روایت صحیح است.
نکته دوم: لعن فرستادن معاویه بر حضرت علی علیه السلام دلیلی آشکار بر بغض او بر حضرت است، که پرده از نفاق معاویه و جهنمی بودن وی بر می دارد؛ مسلم بن حجاج نیشابوری در « صحیح مسلم » آورده است:
حدثنا أبو بكر بن أبي شيبة حدثنا وكيع وأبو معاوية عن الأعمش ح وحدثنا يحيى بن يحيى واللفظ له أخبرنا أبو معاوية عن الأعمش عن عدي بن ثابت عن زر قال قال علي والذي فلق الحبة وبرأ النسمة إنه لعهد النبي الأمي صلى الله عليه وسلم إلي أن لا يحبني إلا مؤمن ولا يبغضني إلا منافق (صحيح مسلم ج 1 ص 86).
على عليه السّلام فرمود: به آن خدائى كه دانه را شكافته و مردمان را آفريده است، پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در حين ياد آورى به اطلاع من رسانيد كه مرا جز مؤمن، ديگرى دوست نمىدارد، و به غير از منافق، ديگرى با من دشمنى نمى ورزد.
ابن حبان آورده است: أخبرنا الحسين بن عبد الله بن يزيد القطان بالرقة قال حدثنا هشام بن عمار قال حدثنا أسد بن موسى قال حدثنا سليم بن حيان عن أبي المتوكل الناجي عن أبي سعيد الخدري قال قال رسول الله صلى الله عليه وسلم والذي نفسي بيده لا يبغضنا أهل البيت رجل إلا أدخله الله النار.
التعليقات الحسان على صحيح ابن حبان ج 10 ص 100 ح 69 39
ییامبر فرمود: سوگند به خدائى كه جان من در دست اوست، هيچ كس بغض ما اهل بيت را در دل نمى گيرد مگر اينكه خدا او را به دوزخ مى برد.
ناصر الدین البانی ذیل روایت می نویسد: صحیح لغیره، ((الصحيحة)) (2488).
از اتهامات ناجوانمردانه معاويه و كارگزاران او عليه على علیه السلام اتهام آن جناب به ترك نماز بود، ابو جعفر اسكافى نقل كرده است: در جنگ صفين جوانى را در ميان سپاه شام ديدند سرسخت نبرد مىكند، بعضى از اصحاب على علیه السلام به او گفتند: «اى جوان اين دين و اين امّت براى تو اهمّيت دارد؟»، گفت: «به خدا سوگند من سخن باطل نمىگويم، اين براى من مهمّ نيست»، به او گفتند: «پس براى چه جنگ مىكنى؟»، گفت: «رهبر شما نماز نمىخواند!!»، به او گفتند: «چگونه اين سخن را مىگويند، در حالى كه او نخستين كس از ميان اصحاب فقيه و قارى قرآن است كه با پيامبر صلی الله علیه وآله نماز خواند و دعوت او براى هدايت را پاسخ داد؟!»، آن جوان نزد يارانش بر گشت و صف لشكر را شكافت و رفت، ياران او به او گفتند مرد عراقى به تو نيرنگ زد، گفت: «نه به خدا سوگند، مرد عراقى براى من خيرخواهى كرد».(المعيار والموازنه، ص 160).
اين تبليغات ناجوانمردانه از سوى معاويه در ميان پيروانش پخش مىشد تا بتواند با فريب دادن آنان نبرد صفين را عليه على علیه السلام بر پا و تنور جنگ را گرم نگاه دارد.
برخى از علماى اهل سنّت در توجيه عصيان، بغى و سركشى معاويه و عمرو عاص در برابر على علیه السلام مىگويند: چون آن دو مجتهد بودهاند گناهى را مرتكب نشدهاند، در حالى كه انگيزه معاويه براى تسليم نشدن در برابر على علیه السلام، انگيزههايى شخصى مانند مقام خواهى و كينههاى عهد جاهليت بود:
ابن ابى الحديد نوشته است: معاويه از زمانهاى دورتر از على علیه السلام كينه و بغض و سرسختانه از او انحراف داشت، چگونه از او كينه نداشته باشد، در حالى كه على 7برادر او حنظله را در جنگ بدر و دائى او وليد بن عتبه و پسر عموهاى او، به تعداد فراوان از شخصيتها و بزرگانشان را كشته بود. (شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 338).
خوارزمى نقل كرده است: در روز بيست و ششم از جنگهاى صفين، اشراف قوم معاويه نزد او گرد آمدند و از شجاعت على و اشتر سخن گفتند، عتبة بن ابىسفيان گفت: اگر اشتر شجاع است ليكن على در شجاعت، دليرى و توانمندى براى او نظيرى وجود ندارد، معاويه گفت: هيچيك از ما نيست جز اينكه على پدر، يا برادر و يا فرزندش را كشته است، اى وليد او در جنگ بدر پدرت را كشت، اى ابو الاعور در جنگ اُحُد عمويت را كشت، اى پسر طلحه در جنگ جمل پدرت را كشت، آنگاه كه بر ضدّ او گرد هم آييد از او انتقام خواهيد گرفت و دلهاى خودتان را شفا مىدهيد... (المناقب، ص 235).
معاويه در حالى جنگ عليه على علیه السلام را آغاز كرد كه خود مىدانست حق با على علیه السلام است، چنانكه در حضور فرستاده على علیه السلام به نام جرير بن عبد اللّه به شرحبيل گفت: «على بهترين مردم است، اگر نه اين بود كه او عثمان را كشت».«علىٌّ خَيْرُ النّاسِ، لَوْلا أَنَّهُ قَتَلَ عُثْمانَ». (ابن عساكر، تاريخ مدينة دمشق، ج 59، ص 124؛ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 73؛ نصر بن مزاحم، وقعة صفين، ص 46).
در مورد اتهام على علیه السلام به قتل عثمان در همان جلسه از سوى فرستاده علی علیه السلام به او پاسخ داده شد، جرير به معاويه گفت: «و امّا سخن تو كه عثمان را على كشته است، به خدا سوگند جز تهمت زدن غايبانه از راه دور چيزى [دليلى] ندارى، ليكن تو به دنيا دل بستهاى... (وقعة صفين، ج 1، ص 46).
افزون بر انچه بیان شد، اجتهاد در امور فرعی فقهی معنی میدهد، نه در سیاست و امور مربوط به حکومت و زمامداری که منجر به هرج و مرج میشود.
معاويه در زمان حكومت خود جنايات فراوان انجام داد، افزون بر قيام عليه امام امير المؤمنين على علیه السلام كه موجب ريخته شدن خون هزاران تن شده بود، به فرماندهان خود فرمان مىداد تا به شهرها و آبادىهاى مسلمانان كه در تحت حكومت على علیه السلام بودهاند هجوم بياورند و به قتل، غارت، ايجاد آشوب و نا امنى بپردازند، او بدينوسيله موجبات ترس، وحشت و نا امنی مسلمانان را فراهم آورده بود.
1. ابن ابى الحديد نوشته است: و اما كارهاى دور از عدالت ظاهرى او پوشيدن لباس ابريشم و آشاميدن در ظرف طلا و نقره است، تا آنجا كه ابو دردا به او اعتراض كرد و به او گفت: من از پيامبر9شنيدم فرمود: «كسى كه در آن دو [ظرف طلا و نقره] بنوشد در درون خود آتش دوزخ را مىنوشد»، معاويه گفت: اما من در آن مانعى نمىبينم، ابو دردا گفت: اين چه عذرى است كه براى من مىتراشى؟ من خبر پيامبر 9را به او مىدهم و او از رأى خود به من خبر مىدهد! من در هيچ سرزمينى با تو سكونت نمىكنم.
ابن ابى الحديد پس از نقل اين خبر نوشته است: محدثان و فقيهان اين خبر را در كتابهايشان در باب احتجاج براى اثبات اين ادعا كه خبر واحد در شريعت مورد عمل قرار گرفته است نقل كردهاند، اين خبر به عدالت معاويه خدشه وارد مىكند، به همانگونه كه به عقيده او خدشه وارد مىكند، چون كسى كه در برابر خبر روايت شده از پيامبر 9بگويد من براى آن مانعى نمىبينم چنين شخص عقيده درست ندارد... (شرح نهج البلاغه، ج 5، ص 130).
2. جنايت بسر بن ارطات با فرمان معاويه در سال چهلم هجرى نمونهاى از جنايات معاويه به شمار مىرود، معاويه او را با سپاه فراوان نخست به مدينه فرستاد و در آن شهر مسلمانان بسيارى را به قتل رساند و از آنجا او را به يمن فرستاد و به او فرمان داد تا هر كس را كه در اطاعت على علیه السلام باشد به قتل برساند، بُسر جمعيت فراوانى را به قتل رساند، در ميان كشته شدگان دو پسر عُبيد اللّه بن عباس بن عبد المطّلب وجود داشتند، آن دو خردسال بودند، عُبيد اللّه بن عباس فرماندار يمن از جانب على علیه السلام بود. (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 340 - 341؛ مسعودى، مروج الذهب، ج 3، ص 21 – 22).
3. معاويه از شام به معاوية بن خُديج فرمان داد تا براى در دست گرفت حكومت مصر و جنگ با محمد بن ابوبكر به سوى مصر برود، دو سپاه در برابر هم قرار گرفتند و ابن خُدَيج او [محمّد] را شكست داد و سپاه محمّد فرار كردند و او در مصر در خانه يك زن پنهان گرديد، آن زن مكان اختفاى محمد بن ابوبكر را به معاوية بن خديج نشان داد، محمد گفت: مرا به خاطر ابوبكر حفظ كنيد، معاوية بن خُديج گفت: تو هشتاد تن از مردان قبيله مرا كه به خونخواهى عثمان بر خاسته بودند كشتهاى و اكنون من تو را رها سازم، در حالى كه تو صاحب آن بودهاى [تو عثمان را كشتهاى]؟ او را كشت؛ سپس او را در شكم الاغى قرار داد و به آتش كشيد. (ذهبى، تاريخ الاسلام، ج 3، ص 601).
4. معاويه در برابر على علیه السلام كه نخستين امام شيعه و خليفه چهارم اهل سنّت بود به جنگ برخاست و با اينكه بر مردم مدينه و اصحاب پيامبر صلی الله علیه وآله روشن بود كه على علیه السلام نه تنها در قتل عثمان شركت نداشت، بلكه به آن اندازه كه توانست از او دفاع كرد، با اين حال معاويه از جهل مردم شام سوء استفاده كرد و على علیه السلام و ياران او را به قتل عثمان متهم كرد و با اين اتّهام توانست مردم شام را براى جنگ عليه على علیه السلام به صفين بكشاند، او در مسجد شام بالاى منبر رفت و گفت: شما سخن من در باره على را دروغ مىدانستيد، و اكنون كار او براى شما روشن شد، به خدا سوگند خليفه شما را جز او نكشت و او [على علیه السلام] به قتل او [عثمان] فرمان داد. (نصر بن مزاحم، وقعة صفين، ج 2، ص 127).
معاويه براى اجراى اين هدف كه به قصد طغيان عليه امام مسلمانان انجام گرفته بود عمرو عاص را نزد خود خواند و با او پيمان نامهاى را امضا كرد كه اگر او را براى خونخواهى از عثمان يارى بدهد و او بر مصر تسلّط پيدا كند حكومت مصر را به عمرو عاص بسپارد. (ر.ك: ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 4، ص 191).
اين پيمان نامه به روشنى اثبات مىكند كه اتهام او به على علیه السلام و ايجاد جنگ عليه او بهانهاى بيش نبوده و هدف اصلى معاويه در دست گرفتن حكومت از مسير نادرست بود. اين در حالى بود كه على 7در نامهاى به معاويه نوشته بود: «سوگند به جانم اگر به عقل خودت رجوع كنى، نه به هواى نفست، از ميان قريش مرا منزهترين شخص نسبت به خون عثمان خواهى يافت و بدان كه تو از طُلَقائى كه خلافت براى آنان حلال نيست».(وقعة صفين، ج 1، ص 29).
مقصود از طلقا آزاد شدگان فتح مكّه است، زيرا در فتح مكه پيامبر (ص) مىتوانست ابو سفيان و فرزندان و پيروان او را به اسارت و بردگى بگيرد؛ ولى اسلام ظاهرى آنان را پذيرفت و آنان را آزاد كرد.
در نامهاى ديگر به معاويه نوشت: «... و اما اين سخن تو كه قاتلان عثمان را به ما تحويل بده، تو را با عثمان چه كار؟ تو مردى از بنى اميّهاى و پسران عثمان به اين درخواست سزوارترند و اگر مىپندارى كه در خونخواهى از پدر آنان تو از آنان نيرومندترى در اطاعت من داخل شو، آنگاه آن مردم را به محاكمه بكش و من تو و آنان را براى دليل آوردن عليه يكديگر كنار هم قرار مىدهم، اما فضيلت من در اسلام و خويشاونديم نسبت به پيامبر خدا 9و شرافتم در ميان قريش را به جانم سوگند اگر مىتوانستى آن را انكار كنى انكار مىكردى... (وقعة صفين، ج 1، ص 58).
5. معاويه به سبّ على علیه السلام پرداخته و ديگران را به آن فرمان داده بود و جنگ صفين بيانگر اين است كه معاويه ريختن خون على علیه السلام را نيز حلال مىدانست.
6. پس از شهادت على علیه السلام با حسن مجتبى علیه السلام سبط اكبر پيامبر صلی الله علیه وآله كه مورد محبّت فوق العاده او صلی الله علیه وآله و يكى از دو آقاى جوانان بهشت و مورد علاقه مسلمانان و پس از على علیه السلام خليفه مورد اتفاق و اجماع آنان بود جنگ كرد و سر انجام امام مجتبى علیه السلام براى اينكه خون مسلمانان بيشتر ريخته نشود با معاويه از در صلح در آمد و حكومت ظاهرى را با شرايطى موقتا به او سپرد، در حالى كه شايستگى و حقانيت امام حسن علیه السلام براى خلافت بر مسلمانان پوشيده نبود و سرانجام با توطئه او، امام حسن علیه السلام با زهر مسموم شد و به شهادت رسيد. (تفصيل اين واقعه در كتاب «شيعه در منابع أهل سنّت» اثر نگارنده بيان گرديده است).
7. كشتن تعدادى از صحابه پيامبر 9مانند حُجر بن عدى و يارانش، ميثم تمار و حضرمى و... از جنايات بزرگ و غير قابل بخشش معاويه به شمار مىآيد. ابن عبد البرّ نوشته است: حجر بن عدى از فضلاى صحابه بود، با اينكه كم سنّ و سال بود. (الاستيعاب، ج 1، ص 389).
از مبارك بن فضاله نقل شده است كه گفت: من از حسن [بصرى] شنيدم - در آن حال كه نزد او از معاويه و به قتل رساندن حجر و يارانش از سوى معاويه ياد شده بود - گفت: «واى بر كسى كه حجر و يارانش را به قتل رسانیده است»، احمد گفت: من به يحيى بن سليمان گفتم: آيا به تو خبر رسيد كه حُجْر مستجاب الدعوه بود؟ او گفت: «آرى و از بزرگان صحابه بود».(الاستيعاب، ج 4، ص 389).
صالحى شامى از طريق يعقوب بن سفيان و ابن عساكر از ابو الاسود نقل كردهاند كه گفت: معاويه نزد عايشه رفت و عايشه به او گفت: «چه چيز تو را وا داشت تا اهل عذراء، حجر و يارانش را به قتل برسانى؟»، معاويه گفت: «من تشخيص داده بودم كه كشته شدن آنان به مصلحت امّت و باقى ماندن آنان فساد امّت است»، عايشه گفت: من از پيامبر خدا 9شنيدم كه فرمود: «سَيُقْتَلُ بِعَذْراءٍ ناسٌ يَغْضِبُ اللّهُ لَهُمْ، وَ أَهْلُ السَّماءِ». (سبل الهدى والرشاد، ج 10، ص 156 و ج 12، ص 240).
«به زودى در عَذراء مردمى كشته مىشوند كه خدا به خاطر آنان غضب مىكند، و اهل آسمان به خاطر آنان غضب مىكنند».
از على بن ابىطالب[علیه السلام] روايت شد كه گفت: «به زودى از ميان شما هفت تن در سرزمين عَذراء كشته مىشوند كه مثال آنان مثال اصحاب أخدود است»، پس حُجْر و ياران او كشته شدند. (تاريخ مدينة دمشق، ج 12، ص 227). بيهقى گفت: على مانند اين سخن را نمىگويد جز اينكه آن را از پيامبر 9شنيده باشد. (دلائل النّبوّة، ج 6، ص 456).
معاويه قبرها را براى آنان [حجر و يارانش] حفر كرد و براى آنان كفن فرستاد... معاويه مردى از قبيله بنى سلامان بن سعد به نام هُدبة بن فياض را فرستاد و آنان را كشت. (ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 6، ص 243).
8. حسن بصرى در باره معاويه گفت: «در معاويه چهار خصوصيت بود كه اگر يكى از آنها در او بود نافرمان خدا بود: اول: پديد آوردن آشوب عليه امّت مسلمان با شمشير تا آنجا كه بدون مشورت حكومت را در دست گرفت، در حالى كه در ميان امّت باقى مانده صحابه پيامبر صلی الله علیه وآله، صاحبان فضيلت بودند، دوم: جانشين قرار دادن پسر مست شراب خوار كه لباس ابريشم مىپوشيد و طنبور مىزد، سوم: ادعاى برادرى زياد با وى... چهارم: كشتن حُجْر و ياران حجر، پس واى بر او از كشتن حُجْر و واى بر او از كشتن حُجْر و ياران حجر».(ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 487).
9. الحاق زياد زنازاده به پدر خود يكى از مخالفتهاى صريح معاويه با سنّت پيامبر صلی الله علیه وآله است، چنانكه احمد حنبل با سندى از ابو عثمان نقل كرد كه گفت: آنگاه كه زياد [از سوى معاويه به عنوان فرزند ابو سفيان] خوانده شد، من با ابوبكره برخورد كردم و به او گفتم: اين چه كارى است كه انجام دادهايد؟ من از سعد بن ابى وقاص شنيدم كه مىگفت: گوش من از پيامبر صلی الله علیه وآله شنيد كه مىفرمود: «هر كس در اسلام پدرى جز پدر خود را ادعا كند بهشت بر او حرام است»، ابوبكره گفت: من نيز آن را از پيامبر خدا صلی الله علیه وآله شنيدم». (مسند الامام احمد، ج 6، ص 29، ح 19953؛ مسند ابى داود طيالسى، ج 1، ص 109، ح 196 و صفحه 473، ح 926).
10. موروثى كردن خلافت و سپردن آن به دست يزيد [زاده نا اهل خود] كه فساد او بر مسلمانان آشكار بود، در حالى كه يكى از مواد عهدنامه معاويه با امام حسن علیه السلام اين بود كه معاويه يزيد را پس از خود جانشين قرار ندهد. (ر.ك: بلاذرى، انساب الاشراف، ج 3، ص 289).
11. زير پا گذاشتن عهدنامه صلح با امام حسن علیه السلام.
12. سعيد بن جُبَير گفته است: ما با ابن عباس در عرفات بوديم، او گفت: «مرا چه شد كه از مردم نمىشنوم تلبيه بگويند؟»، در پاسخ گفتم: «به خاطر ترس از معاويه»، ابن عباس از خيمه خود بيرون آمد و گفت: «لَبَّيكَ أللّهمَّ لَبَّيكَ، فإنّهم قد تركوا السّنّةَ مِنْ بُغْضِ عَلِىٍّ».(ابن الامام، سلاح المؤمن الدعاء والتوسّل، ص 361).
13. از ابن حمدان در كتاب «نهاية المبتدعين» نقل شد كه گفت: اگر كسى يكى از صحابه را سبّ نمايد در حالى كه ريختن خون او را جايز بداند كافر مىشود و اگر ريختن خون او را جايز نداند فاسق مىشود. (ابن مزين، بدع و مخالفات لا اصل لها استهان به الناس، ص 48).
و شما دریافتید که معاویه کسی بود که حجر بن عدی را کشت و علیعلیه السلام را لعن میکرد.
از رجاء بن حيوة نقل شد كه گفت: معاويه از حديث نهى مىكرد و مىگفت: «از پيامبر صلی الله علیه وآله حديث نگوييد»، ابن حمانى بر اين خبر افزود كه گفت: من از او نشنيدم كه از پيامبر 9روايت كند، جز يك روز. (ابن عساكر، تاريخ مدينة دمشق، ج 59، ص 167).
ابن ابى الحديد [شارح معتزلى نهج البلاغه] مىگويد: بسيارى از اصحاب ما [اهل سنّت] در دين معاويه تضعيف كردهاند و بر تضعيف روش و سياست او بسنده نكرده و گفتهاند او مُلْحِد [كافر] بوده و به پيامبر صلی الله علیه وآله اعتقاد نداشت و از او در لغزشهاى سخن و الفاظش چيزهايى را نقل كردهاند كه بر كفر او دلالت دارد، زبير بن بكار - كه بر ضدّيت با معاويه و اعتقاد به تشيّع نسبت داده نشده و از على علیه السلام نيز انحراف داشت - در كتاب «الموفقيات» روايت كرد كه: مُطرف پسر مغيرة بن شعبه مىگويد: پدرم هر روز نزد او [معاويه] مىرفت و با او گفتگو مىكرد؛ سپس بر مىگشت و از معاويه و عقل او تعريف مىكرد و از آنچه از معاويه مىديد خوشش مىآمد، تا اينكه يك شب از نزد معاويه آمد و از خوردن شام خوددارى كرد، من او را اندوهگين ديدم، ساعتى در انتظار ماندم [تا چيزى بگويد] و گمان بردم كه اين اندوه به خاطر موضوعى مربوط به ما است، گفتم: چرا امشب تو را اندوهگين مىبينم؟ گفت: پسرم! من امروز از نزد كافرترين و پليدترين مردم مىآيم گفتم: آن كيست؟ گفت: من به او [معاويه] - در حالى كه با او تنها بودم - گفتم: تو كهنسال شدهاى، عدالت را آشكار كرده و خوبى را گسترش داده و بزرگ شدهاى، چه مىشود به برادرانت بنىهاشم نگاهى بيفكنى و با آنان صله رحم داشته باشى، به خدا سوگند امروز نزد آنان چيزى وجود ندارد كه از آن ترس داشته باشى، اين كار موجب باقى ماندن ياد تو و موجب پاداش الهى مىشود.
[معاويه در پاسخ] گفت: كدام يادى كه اميد باقى ماندنش را داشته باشم؟ اخو تيم [ابوبكر] به حكومت رسيد و دادگرى كرد و كارهاى خوب انجام داد، آنگاه كه از دنيا رفت نام او فراموش شد و كسى نگفت «ابوبكر»؛ سپس اخو عدى [عمر] به حكومت رسيد و تلاش كرد و ده سال با احتياط حكمرانى كرد تا از دنيا رفت و نام او فراموش شد و كسى نگفت «عمر»، ابن ابى كبشه هر روز پنج بار نام او برده مىشود و گفته مىشود «اشهد أنَّ محمّدا رسولُ اللّه»، پس اى بى پدر! بعد از او [محمّد صلی الله علیه وآله] چه عملى [از ما] باقى مىماند؟ و كدام يادى دوام پيدا مىكند؟ به خدا سوگند بايد نام او دفن شود، دفن شود».(شرح نهج البلاغه، ج 5، ص 129 – 130).
(«ابو كبشه» كنيه شوهر دايه پيامبر 9بود كه معاويه به قصد تحقير پيامبر (ص) او را پسر ابو كبشه مىخواند).
بنا براين، حكم به بى دينى، كفر و فسق معاويه، يك واقعيتى است كه به شيعيان اختصاص ندارد، بلكه تعدادى از علما، پژوهشگران و معاريف اهل سنّت نيز به آن قائلند.
در برخى از منابع اهل سنّت آمده است: معاويه يكى از كاتبان وحى بود و آيات نازل شده بر پيامبر صلی الله علیه وآله را مىنوشت. در حالى كه فتح مكه در سال دهم هجرى بوده و معاويه در روز فتح از روى ناچارى اسلام آورده بود، او پس از اسلام آوردن به مدينه آمد و چون خوش خط بود پيامبر صلی الله علیه وآله او را مىخواست و نامههايى را كه به پادشاهان غير عرب مىفرستاد با خط معاويه بود، چنانكه از على علیه السلام نقل شد كه فرمود: آنگاه كه به مدينه آمديم پيامبر صلی الله علیه وآله كاتبى درخواست كرد تا نامههاى او به عجمىها را بنويسد، معاويه يكى از كسانى بود كه به حضور پيامبر صلی الله علیه وآله آمده و نامه مىنوشت، او در آن هنگام اسلام آورده بود و خوش خط بود، پيامبر صلی الله علیه وآله از او براى نوشتن نامهها كمك مىگرفت. (تاريخ مدينة دمشق، ج 59، ص 61).
حمود بن احمد بدرالدین عینی (762-855ق)، مورخ، فقیه، ادیب، از اساتید عسقلانی و صاحب کتاب «عمدة القاري في شرح الجامع الصحيح للبخاري» است.وی در این شرح می نویسد:هیچ فضیلتی برای معاویه وجود ندارد.اگر کسی بگوید که در فضیلت معاویه، روایات فراوانی وجود دارد، در پاسخ می گوییم: بله، روایات فراوانی وارد شده است، اما در هیچ یک از آنها، حتی یک روایت با سند صحیح وجود ندارد. اسحاق بن راهویه، نسائی و دیگران بر این مطلب تصریح نموده اند. (عمدۀ القاری شرح صحیح البخاری، ج۱۶، ص۲۴۹ و اللوالی المصنوعه ج 1 ص 388 و الموضوعات ج 2 ص 24 و شوکانی، الفوائد المجموعه ص 407 و ابن کثیر البدایه و النهایه ج 8 ص 123).
از زيد بن ارقم نقل شده است كه پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلمدر باره على و فاطمه و حسن و حسين عليهمالسلام فرمود: «اَنَا سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَهُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَهُمْ (تاريخ مدينة دمشق، ج:13، ص:218 و ج:14، ص:158)، «من با كسى كه با آنان سازش و مصالحه كند، مصالحه مىكنم، و با كسى كه با آنان بجنگد در جنگم».
اين حديث در سنن ترمذى و سنن ابن ماجه از زيد بن ارقم با عبارت «اَنَا حَرْبٌ لِمَنْ حارَبْتُمْ و َ سِلْمٌ لِمَنْ سالَمْتُمْ» نقل شده است. (سنن ترمذى، ص:1096، ص:3895، و سنن ابن ماجه، ص:52، ح:145).
اين حديث بيانگر اين است، كه همه اعمال و سخنان اين چهارتن، همانند اعمال و سخنان پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم، و سيره آنان سيره او است، و مخالفت با آنان به هيچ وجه جايز نيست، چرا؟ كه مخالفت با آنان مخالفت با پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم است، چه رسد به جنگ با آنان و كشتن آنان و راضى نبودن و خشم و غضب آنان، خشم و غضب پيامبر صلىاللهعليهوآلهاست، خشم و غضب پيامبر صلىاللهعليهوآله، خشم و غضب خداوند بوده و خشم و غضب خداوند، موجب گرفتار شدن به آتش ابدى دوزخ است.
گروهى از علماى اهل سنّت تنها جانب صلح امام حسن عليهالسلام را اهميت داده، و روايات پيامبر صلىاللهعليهوآله در اين باره كه حسن عليهالسلام با صلح خود مانع ريخته شدن خون دو دسته از مسلمانان مىشود را نقل مىكنند، و روايت بالا را ياد نمىكنند، در حالى كه طبق اين دسته از روايات: معاويه به خاطر بر افراشتن جنگ عليه امام حسن عليهالسلامپرچم جنگ عليه پيامبر صلىاللهعليهوآله را بر افراشته بود، و چون اين گونه روايات در تضعيف معاويه است از آن ياد نمىكنند.
آناتن مهمترین مستمسکشان برای تطهیر معاویه صلح او با امام حسن مجتبی علیه السلام است،ۀ در حالی که:
(اولا) صلح دلیل بر درستی مار طرف مقابل نمیشود، چنانکه پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه واله در حدیبیه با مشرکان صلح کرده بود.
(ثانیا) صلح امام حسن علیه السلام به این جهت نبود که معاویه را شخص صالح میدانست، بلکه به خاطر حفظ خون مسلمانان بود و میدید که معاویه شخصی نیست که دست از جنگ بکشد، بلکه برای حفظ مقام و حکومت خود از هیچ چیزی خودداری نمیکند، و از سوی دیگر مردم کوفه کسانی نبودند که امام خود را در جنگ علیه معاویه یاری برسانند، از اینرو در اینگونه موارد انسان خردمندی مانند امام حسن علیه السلام بهترین راه را کنار کشیدن خود از نزاع بی سر انجام میبیند، در تایید این ادعا دو خبر ذیل را ملاحظه نمایید:
ذهبى از ابن دريد در كتاب «مجتنى» نقل كرده است كه حسن پس از وفات پدر خود ايستاد، و [به مردم حاضر] گفت: «... آگاه باشيد كه معاويه مرا به چيزى فرا خوانده است كه در آن نه عزّت است و نه انصاف، پس اگر مرگ را مىخواهيد من آن [پيشنهاد صلح معاويه] را به او ردّ مىكنم، و اگر زندگى را مىخواهيد آن را بپذيريم»، مردم از هر سو به او گفتند: «التقيّه التقيّه» [حفظ خون مسلمانان! حفظ خون مسلمانان!]، و آنگاه كه او را تنها گذاشتند او صلح را امضا كرد. (سير اعلام النبلاء، ج:3، ص:269).
ابن حجر ميثمى از امام حسن عليهالسلام نقل كرده است كه در باره صلحنامه گفت: «اِنَّ مُعاوِيَةَ نازَعَنى حَقّا هُوَ لى، دُونَهُ»(الصواعق المحرقه، ص:137)، «معاويه در حقى با من به نزاع بر خاست كه از آن بوده است، نه از آن او».
در خبر این حجر تصریح شده است که حق حکومت از ان امام حسن علیه السلام بود، نه معاویه، ولی چه باید کرد که امام علیه السلام برای دفاع از حق یاور کافی نداشت و بیشتر مردم کوفه خواهان صلح بودند.
آری داستان صلح امام مجتبی علیه السلام با معاویه مانند نزاع مادر واقعی فرزند با مدعی مادری بود که نتیجه ادامه آن نزاع به نیمه شدن پیکر فرزند بود، از اینرو مادر برای حفظ فرزند خود ناچارمیشود فرزند دلبند هود را به زن مدعی مادری بسپارد، در این صورت کسی که صلح مادر با سپردن فرزندش به زن مدعی مادری را دلیل بر حق بودن آن زن مدعی بداند نشانه کودنی و جهالت او است.
ذهبى نقل كرده است كه يكى از مواد صلحنامه اين بوده است كه معاويه به على عليهالسلام دشنام ندهد. (سير اعلام النبلاء، ج:3، ص:264).
ابن حجر ميثمى صلح نامه را به اينگونه نقل كرده است:
«بسم اللّه الرحمن الرحيم، اين چيزى است كه حسن بن على بر اساس آن با معاويه پسر ابو سفيان صلح كرده است، با او صلح كرد تا ولايت بر مسلمانان را به او بسپارد، و بر اين اساس كه او در آن [حكومت] به كتاب خداوند متعال و سنّت پيامبر صلىاللهعليهوآله، و سيره خلفاى راشدين هدايت شده عمل نمايد، معاوية بن ابى سفيان نبايد كسى را براى پس از خود معيّن نمايد، بلكه حكومت پس از وى بر عهده شوراى مسلمانان باشد، و اينكه مردم در هر كجا از سرزمين خدا كه باشند، از شام و عراق و حجاز و يمن در امنيت به سر ببرند، و اينكه اصحاب على و شيعه او در هر كجا كه باشند بر جان و مال و زنان و فرزندان خود در امان باشند، و بر معاوية بن ابى سفيان لازم است بر آن [آنچه در صلحنامه نوشته شده است] تعهد كند، و با خدا عهد ببندد، و اينكه او عليه حسن بن على و برادرش حسين و هيچ يك از اهل بيت پيامبر صلىاللهعليهوآلهتوطئه پنهان و آشكار نداشته باشد، و در هيچ مكانى هيچ يك از آنان را نترساند، من فلانى فرزند فلانى را گواه مىگيرم، وَ كَفى بِاللّهِ شَهيدا. (الصواعق المحرقه، ص:136، و نيز بكرى در فيض الملك العلاّم، ص:86 – 87).
ذهبى نقل كرده است كه معاويه صفحه سفيدى براى او [امام حسن عليهالسلام] فرستاد، و گفت: «هرچه مىخواهى در آن بنويس و من مىپذيرم»، و آن دو بر اين [صلحنامه ]صلح كردند، و حسن بر او شرط كرد تا امر [حكومت بر مسلمانان] پس از او [معاويه ]براى او [امام حسن عليهالسلام] باشد، و معاويه همه آنها را پذيرفت. (سير اعلام النبلاء، ج:3، ص:278).
ذهبى از عبد اللّه بن شوذب نقل كرده است كه گفت: [امام حسن عليهالسلام] با معاويه بيعت كرد، به اين شرط كه عهد [زمامدارى بر مسلمانان] پس از وى براى حسن باشد. تاريخ الاسلام، ج:4، ص:5).
باعونى از زُهْرى نقل كرده است كه: معاويه نامهاى سفيد، كه پايين آن را مُهر كرده بود براى او [امام حسن عليهالسلام] فرستاد، و براى او [در نامهاى جداگانه] نوشت هر شرطى را مىخواهى در اين نامهاى كه زير را آن مُهر كردهام بنويس، و آنگاه كه اين نامه به حسن رسيد، در آن نوشت، و چند برابر شرطى را كه او از معاويه درخواست كرده بود، و معاويه از پذيرفتن آنها خوددارى كرده بود در آن نوشت، و آنگاه كه معاويه و حسن يكديگر را ملاقات كردند، حسن از او درخواست كرد تا شروطى را كه او در آن قباله نوشته بود، و معاويه زير آن را مُهر كرده بود به او بدهد، معاويه نپذيرفت آن را به او بدهد، و گفت: آنچه را در آن نوشتهاى از من بخواه، من آن را به تو مىدهم، و در اين باره به اختلاف افتادند، و معاويه هيچ شرطى را كه به حسن داده بود پياده نكرد. (جواهر المطالب، ج:2، ب:68، ص:198).
معاويه پيش از صلح با امام حسن عليهالسلام نيّت درونى خود از جنگ و صلح را آشكار نكرده بود، ولى پس از انعقاد صلح، و امضاى دو طرف، مردم كوفه را از نيّت خود آگاه كرد، او در سخنرانى خود به مردم كوفه گفت: «اى مردم كوفه! آيا شما مىانديشيد كه براى نماز و زكات و حج بر ضدّ شما جنگ كردهام؟ من مىدانستم شما نماز مىخوانيد، و زكات مىپردازيد، و حج مىرويد، ليكن بر ضد شما جنگ كردهام تا بر شما فرمانروايى كنم، و بر يوق شما سوار گردم...». (شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج:16، ص:14 – 15).
آنگاه كه معاويه به مدينه رفت، بالاى منبر رفت، و به بدگويى از على[ عليهالسلام] پرداخت، حسن[ عليهالسلام] ايستاد، و حمد و ثناى خدا را گفت، و سپس گفت: «خداوند هيچ پيامبرى را مبعوث نكرد جز اينكه براى او دشمنى از مجرمان و گناهكاران قرار داد، و من پسر على، و تو پسر صخر، من پسر فاطمه زهرا، دختر پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله، و تو پسر هند خورنده جگرها مىباشى، جدّه تو نسيله، و جدّه من خديجه مىباشد، پس خدا از ميان ما لعنت كند آنكه را كه پستترين نسل، و بى ارزشتر در يادها، و بزرگ كافرتر، و با نفاق سرسختتر است».
اهل مسجد فرياد كشيدند: «آمين! آمين! آمين!»، معاويه سخنرانى خود را نيمه تمام گذاشت، و از منبر پايين آمد، و به منزل خود رفت. (جواهر المطالب، ج:2، ب:70، ص:215).
ابن ابى الحديد از ابو الحسن مدائنى نقل كرده است: پس از داخل شدن معاويه به كوفه و صلح حسن عليهالسلام با او، گروهى از خوارج بر ضدّ معاويه شورش كردند، معاويه نزد حسن عليهالسلام فرستاد، و از او درخواست كرد [از مدينه] بيرون بيايد، و با خوارج جنگ كند، حسن عليهالسلام گفت: «سبحان اللّه! تَرَكْتُ قِتالَكَ وَ هُوَ لى حَلالٌ لِصِلاحِ الامَّةِ وَ اُلْفَتِهِمْ، أَفَتَرانى اُقاتِلُ مَعَكَ؟!»(شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج:16، ص:14).، «سبحان اللّه من من جنگ بر ضدّ تو را براى مصلحت امّت و ايجاد اُلفت در ميان آنان رها كردهام، در حالى كه [جنگ بر ضدّ تو ]براى من حلال بوده است، آيا چنين مىانديشى كه به همراه تو جنگ كنم؟!».
ابن خلكان نوشته است آنگاه كه مروان [استاندار مدينه] به معاويه نامه نوشت، و مشكلات خود را با او در ميان گذاشت، معاويه به او نوشت: از حسن براى من خبر برسان، و آنگاه كه خبر مرگ او [امام حسن عليهالسلام] به او رسيد، بانگ تكبيرى در شهر شنيده شد، به خاطر آن تكبير اهل شام تكبير گفتند، فاخته همسر معاويه [به معاويه ]گفت: «اى امير مومنان خدا چشمت را روشن گرداند، براى چه تكبير گفتهاى؟»، معاويه گفت: «حسن مرده است»، فاخته گفت: «آيا براى مرگ پسر فاطمه تكبير مىگويى؟»، معاويه گفت: «به خدا سوگند من به خاطر شنيدن مرگ او تكبير نگفتهام، ليكن دل من راحت و آسوده شده است». (وفيات الاعيان، ج:2، ص:66).
صاحب تفسير المنار ميگوید: در شهر استانبول مجلسی برپا شد و یکی از شرفای مکه نیز در آن حضور داشت، یکی از بزرگان کشور آلمان نیز در آن بود چنین گفت: بر ما مردم اروپا لازم است مجسمۀ طلایی معاویة بن ابی سفیان را در بزرگترین میدان های برلین نصب کینم!
به او گفتند : چرا؟!
گفت: چون معاویه نظام اسلامی را از اساس مردمسالاری به نظام سلطه و زور تبدیل کرد! اگر معاویه نبود اسلام کل جهان را فرا میگرفت و ما آلمانیها و سایر اروپایی ها مسلمان شده بودیم!».
«إنّه ینبغی لنا أن نُقیم تمثالاً من الذهب لمعاویة بن أبی سفیان فی میدان کذا فی عاصمتنا (برلین)، قیل له: لماذا؟، قال: لأنّه هو الّذی حوّل نظام الحکم الإسلامی عن قاعدته الدیمقراطیّة إلى عصبیّة الغلب (الملک لمن غلب)، ولو لا ذلک لعمّ الإسلام العالم کلّه، ولکنّا نحن الألمان وسائر شعوب أُوربا عرباً مسلمین» (تفسیر المنار/ج۱۱/ ص۲۶۰).